سازمان «فولکسحیلفه» و بنیاد «افامبی» در اتریش بالا(اوبراسترایش) کارگاه نویسندگی ایجاد کرده است تا زنان مهاجر تجربههای شان از آوارگی و ادغام را بنویسند. روایتهای این زنان تبدیل به داستان میشود و سپس به صورت مجموعی در قالب کتاب منتشر میشود. فولکسحیلفه از سال ۲۰۲۲ میلادی بدینسو چهار جلد کتاب حاوی روایت زنان مهاجر را منتشر نموده است.
این روایت توسط یک زن اهل اوکراین به نام ناتالیا در مورد روند ادغام او در جامعه اتریش به ویژه ولزلند اتریش بالا نوشته شده است.
…در ولزلند یک شهر کوچک، آرام و سرسبز با تاریخ طولانی وجود دارد. از دور، میتوانید صومعه بزرگی را روی تپه ببینید که من با محبت آن را «آدالبرو» مینامم، به نام بنیانگذارش. این صومعه قلب و نبض جامعه است، همانطور که رهبر آن – راهب بزرگ ماکسیمیلیان – نیز هست. صومعه لامباخ یک هزار سال قدمت دارد و در اتریش بالا و فراتر از آن کاملاً شناخته شده است. این صومعه علاوه بر کلیسا و نقاشیهای دیواری، حیاطهای کوچک و باستانی، یک باغ مخفی، تالارهای باروک و کتابخانهای با نسخههای خطی قدیمی دارد.
در اوکراین، کلیسا و ایمان نیز مهم هستند، اما نه به اندازهی اتریش، به خصوص در شهرهای کوچک. در لامباخ، صومعه مردم را به هم متصل میکند و فضایی برای کودکان و بزرگسالان فراهم میکند. این کلیسا بسیار فعال است و برای انجام کارهای خیر تلاش میکند. از جمله، یک کافه برای مهاجران که در آن کیک و نوشیدنی میدهند، یک آموزشگاه زبان آلمانی، جشنوارههای مختلف و سفرهای کوتاه را اداره میکنند.
به عنوان پناهندگان اوکراینی، ما در ابتدا واقعاً گم شده بودیم. افراد مسن و مستمریبگیر زیادی بودند که قبلاً هرگز در زندگی خود به خارج از کشور نرفته بودند. آنها از جنگ و آوارگی آسیب دیده بودند و به حمایت نیاز داشتند. صومعه و کلیسای لامباخ به آنها آرامش و امنیت، درک و یاری رساندند. مهربانی و سخاوت در یک کشور خارجی بیشتر از پول یا ثروت اهمیت دارد. ورود به یک جامعهی باز و اهل مدارا واقعاً نعمت بزرگی است.
من یک زوج را به یاد دارم که همسایه و دوستان خوبی برای من بودند. وقتی به ولز آمدم، روز اول به دیدن ما آمدند. آنها یک سبد خوراکی آوردند و در مورد «سفر» ما به اتریش پرسیدند. آنها را چند بار دیگر هم دیدم. همیشه مهربان و آمادهی حمایت و راهنمایی بودند. مرد همسایه، آقای فاملر معلم ورزش مدرسه، عضو باشگاه قایقرانان و نوازنده بود. او بسیار مثبت و اهل ورزش بود و هر آخر هفته به کوهها میرفت. او تمام کوههای اتریش بالا را میشناخت.
برای عید پاک، ما نان سفرهی عیدی پهن کردیم تا از این مرد و همسرش تشکر کنیم. در پاسخ، او من و برادرم را به پیادهروی دعوت کرد و قرار شد در زمان مناسبی باهم پیادهروی کنیم. اما این اتفاق نیفتاد… چند هفته بعد او مُرد. نه جنگی، نه تصادفی، آنقدر پیر هم نشده بود که مرگ سراغش بیاید. او یکی از اولین افرادی از لامباخ بود که به ما خوشآمد گفت، بنابراین مرگش برای من شوکهکننده بود.
هر روز افراد زیادی در اوکراین جان خود را از دست میدهند و اخبار اوکراین قلب مرا میشکند. انگار پایانی ندارد. اما این مرگ، اینجا در اتریش، آنقدر غیرمنتظره و ناگهانی، چیز متفاوتی بود.
پشت صومعه یک قبرستان قدیمی و مرتب وجود دارد. شبها، شمعها و چراغهای زیادی آنجا به طور خاص میدرخشند. وقتی از کنارشان رد میشوم، به آقای فاملر و مدت کوتاهی که باهم بودیم فکر میکنم.
عجیب است که زندگی ساده و آرام در روستا چقدر میتواند التیامبخش باشد. معلوم نیست آینده چه چیزی را به ارمغان خواهد آورد. من از «آدالبرو» و لامباخ سپاسگزارم. زمان مشخص خواهد کرد که آیا این وقفه در زندگی من موقتی است یا دائمی خواهد شد.