نویسنده: خجسته حقنظر
سوسن زنیکه خیاطی میکند و با تار و سوزن زخمهایش را بخیه میزند. او ۴۵ سال سن دارد و هنوز خانهی پدر را ترک نکرده، پدری که خود بهخاک رفت و خانهی درد را به دوش او گذاشت.
سوسن زنی که سوخت تا بسازد، میگوید: «زندگی به من یکعمر بدهکار است و خوشیهای که لایقاش بودم را ازم گرفت و حالا با یکحسرتِ ناتمام نشستهام.»
وقتی به دستهای خسته، پینهبسته و ترکخوردهی سوسن نگاه میکنم، دستهایی که سالها بیهیچ شکایتی بار زندگی را به دوش کشیدهاند؛ و به صورت چروکخوردهاش که ردِ سالها درد، بیخوابی و سکوت را مثل نخ به تار و پود زمان دوخته، با خود میگویم: زندگی نهتنها از سوسن یک عمر طلبکار نبوده، که گویی همهی بدهیهای خود به زنانِ رنجکشیدهی این سرزمین را یکجا از او طلب کرده است. زندگی واقعاً از سوسن یک زندگیِ کامل قرضدار است، و شاید هم بیشتر از آن.
او چهار برادر دارد، اما هیچکدامشان نه فقط باری از دوش خانه برنمیدارند، که گویی از اساس، حضورشان تنها به عدد است، نه به معنا. سوسن، زنی تنها در میان مردانی که قرار بود تکیهگاه باشند، اما هر یک به نوعی پشت به خانه کردند و بار زندگی را بر دوش ناتوان او گذاشتند.
سوسن میگوید که برادر کوچکم با توجه به زندگیِ که داشتیم خانه را ترک کرد و راهی ایران شد، در سفر همراهانش در غذای او موادی انداختند که از آن به بعد عقلِ خود را از دست دادهاست.
او میگوید: «یکی از برادرهایم ازدواج کردهاست و مصروفِ خرج و خانه و اولادهای خودش است و از آنها حتا احوالی هم نمیگیرد.»
سوسن، قربانی خاموش بیتوجهی اطرافیانش است. زنی که روزی در هیاهوی زندگی، دستش با سوزن زخمی شد، اما نه دردی گفت، نه فریادی کشید. صدایش مثل خودش، آرام و بیصدا در خود شکست. انگار به رنج کشیدن عادتش داده بودند؛ آنقدر که حتا درد هم دیگر برایش تعریفی نداشت.
او میگوید: «مادرِ پیر و مریضام با سه برادر، کافی است تا به آینده و گذشتهی خود حتا نگاهی هم نیاندازم.»
سوسن از جوانیاش تعریف میکند. از هجده سالگیاش، زمانیکه باید از مکتب فارغ میشد، ولی در حال خاککردن پدر بود. زمانی که باید قلم به دست میگرفت ولی سوزن به دست گرفت. زمانی که باید مینوشت، ولی دوخت.
او میگوید: «سه برادرم دیگر خیلی پیر و زهیر شدهاند برای هضمِ حجمِ درد روی من.»
سوسن از شبهایی میگوید که بیهیاهو صبح میشوند؛ از آن لحظههای تاریک و ساکتی که همهی خانه در خواب فرو رفته، اما او هنوز پشت چرخ خیاطی نشسته، نخ را از سوزن عبور میدهد و با هر کوک، امیدی کمرنگ به فردا میدوزد.
میگوید شاید این لباسهای دوختهشده، سودایی هرچند اندک برای خانه بیاورد؛ شاید چرخ زندگی با همین دکدکهای شبانه، کمی بچرخد.
او هر روز چادری بهسر میکند و راهی دکان میشود، تنها کمکی که برادرانِ از کار افتادهاش برایاش میکنند، آب آوردن با بوشکه است، سوسن، با دستان خودش، سنگ به سنگ و آجر به آجر، خانهی فرسودهای را که رو به فروپاشی بود، از نو بنا کرده؛ نه فقط دیوارها، که انگار خودش را هم میان هر آجر، هر بند سیمان، آرامآرام ساخته.
هیچمهندسی نقشه نکشید، هیچ دستی کمک نکرد، فقط او بود و ارادهای که از دل سالها رنج ریشه دوانده بود.
او دیگر از جامعه، بیرون، مردمان و زندگی دل کنده، برای آرزوهای که هرگز نداشت و فقر و بیکسی که باعث شد خودش را تسلیم روزگار کند گاهی حتا میگیرید.
وقتی سوسن حرف میزند، چشماناش قصهی نانوشتهای را روایت میکند که دیگر هیچکسی نمیتواند برایاش بنویسد.
سوسن زنیکه با قیچی غمهای خود را برش میکند و آهستهآهسته با دستانش کوک میزند.
برای سوسنهایی که در کنجِ اتاق تاریک نشستند و صدایشان در خاموشی اتاق ساکتتر از قبل شد؛ برای آنهای که زمانی عبور از کنارِ اتاقاش صدای دکدک ماشین خیاطی را میشنوی و بس، انگار رنجها در لابهلای دیوارها پنهان شدهاند و دیگر خیلی گذشته تا گفته شود.
سوسن هنوز میایستد، هنوز صبحها چادری بر سر میکند و میرود، تا نان بیاورد، او هنوز نقشِ یکمرد را بازی میکند، درست است که او از زندگی و وقتنگذاشتن به خودش خسته است؛ ولی برای عمری باقی ماندهاش برای مادر بیمار و برادرهای بیکار، شب را با تاریکی زندهداری میکند و هنوز برای آیندهاش امیدوار است.