نویسنده: خجسته حقنظر
در میان هیاهوی بیپایان زندگی و واژههایی که در ترافیک ذهنم گیر کرده بودند، قلم را بر زمین گذاشتم و به صفحهی مجازی پناه آوردم. با خودم گفتم: «شاید بد نباشد، لحظهای از دغدغهها فاصله بگیرم و نفسی بکشم، بیدغدغه و بیقید.»
اولین ویدیویی که دیدم، دختری بود با موهای پریشان، لباس نارنجی، گردنبندهای آویخته به گردن و چادری بر سر که در دل موسیقی میچرخید. اما آنچه بیشتر از خودش چشمم را گرفت، جملهای بود که زیر ویدیو نوشته شده بود: «دخترا! اگر فقط سه روز آزاد میبودین، در افغانستان چه میکردید؟»
بیآنکه لحظهای مکث کنم یا حتا فکر کنم که چه میکردم، در ذهنم خلأیی شکل گرفت. شاید واژهی «آزادی» در نزدیکی گودال مرگ ایستاده، رو به محو شدن است، شاید هم نخواستم فکر کنم، چون دردش زیاد بود. نمیدانم. اما آنچه بیشتر برایم اهمیت داشت، پاسخ دیگران بود. کنجکاوانه بخش نظرات را باز کردم.
اولین نظر، جملهای کوتاه و جانسوز بود: «از طرف شب قدم زدن میبرآمدم.»
آری، این شاید تلخترین آرزوی یک دختر در افغانستان باشد؛ قدم زدن در شب، خیره شدن به آسمان، ورزیدن عشق به مهتاب، شمردن ستارهها، لمس آرامش شب بیواسطهی ترس و تحقیر.
اینجا شب، بیش از آنکه آرامش بیاورد، تهدید است؛ و قدمزدن، جرم نانوشته برای زنبودن. چه حس غریبیست که شبِ شهر تو، تو را نمیپذیرد.
در بسیاری از کشورهای دیگر، اینها سادهترین و عادیترین لحظاتاند؛ اما اینجا، برای دختران، تنها آرزویی دستنیافتنی است.
صفحه را بالا کشیدم. دختری دیگر نوشته بود: «مینشستم و گریه میکردم که چرا فقط سه روز.»
مو بر تنم سیخ شد. چه حرف سنگینی، چه حقیقت تلخی، چه عدد کوچکیست برای دنیایی از آرزو.
چرا فقط سه روز؟ مگر زندگی ما فقط همین سه روز است؟ آیا فقط برای سه روز حق نفس کشیدن داریم؟ آیا همین سه روز، زیادیست یا کم؟
دختر دیگری نوشته بود: «بلند بلند میخندیدم؛ چون در دلم مانده.»
دلم آتش گرفت؛ از میان چوبهای پوسیدهی تبعیض، از میان هیزمِ سکوت و سرکوب، قلبم سوخت.
خندیدن؟ حتا خندیدن، برای دختران سرزمینم تبدیل به حسرتی دور شده است.
هفتهی پیش، در کلاس زبان انگلیسی، با یکی از شاگردانم پس از ارائهای دربارهی «خوشحالی» صحبت میکردم. از او پرسیدم: «آخرین باری که از ته دل خندیدی، کی بود؟»
مکث کوتاهی کرد، سپس با صدای گرفته و خسته پاسخ داد: «استاد، یادم نمیایه.»
بله، این واقعیت دختران افغانستان است. میتوانند از خوشحالی سخن بگویند، ولی لحظهای را بهیاد ندارند که واقعاً خوشحال بوده باشند.
در میان نظرات، کامنتی دیدم که اشک در چشمانم حلقه زد و مجال ماندن در حدقه نداد: «دانشگاه میرفتم، آخر تنها کاریست که حسرتش به دلم ماند.»
چه اندازه اندوهناک است که دلت برای جایی تنگ شود که زمانی حق مسلمت بود. آنقدر محرومیت عمیق شده که حاضری حتا برای سه روز، حتا برای لحظهای، به آنجا بازگردی.
در دلِ این همه آرزوهای به ظاهر کوچک اما عمیق و بزرگ، دختری نوشته بود: «تا روز سوم از افغانستان بیرون میرفتم.» و من با خود فکر کردم، مگر چه کسی از دل خاکِ خویش، از آغوش وطن، به آسانی دل میکَند؟ چه کسی میخواهد بوی خاکی را که با او عجین شده، رها کند؟ هیچکس.
اما بارِ تبعیض و محرومیت آنقدر سنگین شده که دختران سرزمین من، فرار را بر قرار ترجیح میدهند. فریادشان تنها پژواک خودشان را دارد، نه گوشی برای شنیدن، نه دستی برای گرفتن. در اینجا، قلبها تکهتکهاند، آرزوها ناتمام ماندهاند، و دردها بیپایان.
کاش من همان غول چراغ جادوی علاءالدین بودم، یا فرشتهی مهربان سیندرلا؛ با چوب جادویی همهی آرزوها را حقیقت و حقیقت کنونی را محو میکردم.
اما نه، ما دختران در دل هر تاریکی، در عمق هر سکوت، در ته هر چاه، نوری میکاریم، بذر امیدی میپاشیم، گلی از خوشبختی میپرورانیم. شاید این امید برای خودمان ثمر ندهد، اما بیتردید، روزی برای نسل بعدی، حتا میوه خواهد داد.